سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ورزش -فیلم و.....


ساعت 11:0 صبح سه شنبه 87/2/3

این هم نقد دو فیلم جدید که براتون گذاشتم..........

فیلمهای فروشگاه عجایب آقای ماگواریوم ومجنون لیلی...

نگاهی به فیلم مجنون لیلی ساخته قاسم جعفری
اسپندگان و ولنتاین بهانه است...!

سینمای ما - امیررضا نوری پرتو: کمتر کسی است که بیننده پر و پا قرص مجموعه های تلویزیونی باشد و قاسم جعفری را نشناسد. او آن قدر سریال های پرمخاطب در طول چند سال گذشته ساخته که دیگر مسوولین تلویزیون حاضرند هر پروژه ای را به دست او بسپارند، زیرا آن ها بهتر از هر کس دیگری می دانند که جعفری در استفاده از مولفه های تماشاگرپسند در مدیوم تلویزیون توانایی هایش را پس داده و قطعا به سراغ هر داستانی برود، می داند چه کار کند تا رضایت بینندگان را فراهم آورد. اما قطعا مناسبات سینما با مدیوم جعبه جادویی تفاوت هایی دارد. قاسم جعفری در طول بیش از ده سال گذشته تنها چهار فیلم ساخته است؛ ماه مهربان، قاصدک، بازنده و گرگ و میش. به جز بازنده که به مدد داستان جوان پسندش و حضور ستارگان سینما توانست به فروشی قابل قبول و نه چندان بالا دست پیدا کند، بقیه آثارش شکست سختی در گیشه خوردند. ضمن اینکه هیچ یک از فیلم هایش در میان منتقدان و مخاطبان پیگیر سینما جدی گرفته نشد. حال او با مجنون لیلی بار دیگر در سینما عرض اندام کرده است و این بار چند تن از ستارگان تضمین کننده گیشه را در کنار هم گرد آورده تا از همان ابتدا خیالش از فروش فیلم راحت باشد و بتواند داستانش را با سر و شکلی بهتر تعریف کند. فیلم با تاتری که به تاریخچه پیدایش روز اسپندگان (روز مهرورزی در ایران باستان) می پردازد، شروع می شود. گویا قرار است از همان ابتدا بیننده با چنین مقدمه چینی هایی هویت ملی و تاریخی خود را پیدا بازیابد و دیگر به سراغ روز ولنتاین، به عنوان نمادی از فرهنگ غربی، نرود.
اما با پیشرفت داستان می بینیم که متاسفانه این زمینه چینی ها طبلی توخالی است و سازندگان مجنون لیلی تنها قصد دارند که داستانی تعریف کنند (که البته همین هم در سینمای سردرگم امروز ما کار کمی نیست)و فیلمی با استانداردهای مطلوب سینمای تجاری بسازند. جدا از اینکه فیلم دارد خوب می فروشد (که خدا را شکر می کنیم!)، قاسم جعفری نتوانسته که یک فیلم تجاری آبرومند و قابل اتکا بسازد. مشکل هم درست از جایی نشات می گیرد که گریبان تمامی فیلم های ایرانی را گرفته و آن چیزی نیست جز ضعف فیلمنامه و شخصیت پردازی. دست به دست شدن شیئی ارزشمند در میان آدم های مختلف از طبقه و سنخ های گوناگون و سرک کشیدن دوربین در زندگی آن ها، حتی برای چند دقیقه، طرح داستانی نو و بکری نیست و در سینمای جهان بارها شاهد آن بوده ایم. حتی در همین تلویزیون خودمان حسن فتحی فیلمی با نام یک روز معمولی ساخت که داستان به سرقت رفتن یک چک پول و دست به دست گشتن آن میان افراد مختلف و بازگشت آن به دست صاحب اصلی را روایت می کرد. وقتی بیننده مجنون لیلی با چنین پیش زمینه ای ذهنی به تماشای فیلم بنشیند و با گذشت زمانی کوتاه از فیلم حساب کار دستش بیاید که با چه نوع فیلمی روبروست و از همان دقیقه بیست فیلم می توان حدس زد که آن جعبه (نمادی از آیین مهرورزی ایران باستان) قرار است در پایان به دست پروانه (الناز شاکر دوست) برسد، آن وقت کار کارگردان و فیلمنامه نویس دشوار می شود و دقت در خلق شخصیت ها و موقعیت های ناب سینمایی است که حرف اول و آخر را می زند. اما جعفری و دو فیلمنامه نویس اش از این آزمون سربلند بیرون نیامده اند. آن ها به سراغ آدم هایی گوناگون، با سطح فرهنگ و سلیقه های مختلف، رفته اند و می خواهند در کنار آن به بسیاری از معضلات اجتماعی و اقتصادی گوشه چشمی داشته باشند. شاید اگر جعفری خلاف مسیر همیشگی خود پیش می رفت و به جای آنکه قصه هایی با مصالح کم را برای سریال هایی عظیم برگزیند و ناچار به آب بستن در داستان آن ها شود، چنین دستمایه خوب و بالقوه جذابی- هرچند تکراری- را برای مجموعه ای جمع و جور انتخاب می کرد و قطعا با تمرکز بیشتر بر روی شخصیت ها به نتیجه ای مطلوب می رسید. حال که او می خواهد این داستان را در چارچوب قواعد سینمایی تعریف کند، بهتر بود که از نشان دادن این همه آدم و روایت داستانک های پیاپی خودداری می کرد و با زمانی که در اختیار داشت روی دو یا سه داستان فرعی مانور می داد.
در داستانک اول نحوه آشنایی فرهاد (محمدرضا گلزار) با پروانه بسیار دم دستی و خام چیده شده و باور آن برای بیننده کمی دشوار است. جعفری به جای آنکه در فرصتی که در اختیار دارد، دو شخصیت جاندار و خوب خلق کند، به کلیشه ها متوسل می شود و بار دیگر شاهد مولفه های " قاسم جعفری" وار هستیم! استفاده از موسیقی پر سر و صدا و شنیدن صدای خواننده ای جوان بر روی صحنه هایی که دو عاشق از هم جدا هستند، رابطه عاطفی میان فرهاد و پروانه را به کلیپ های لس آنجلسی شبیه کرده است. ضمن آنکه شوخی های میان آن دو برای نزدیک کردن خود به دیگری نیز بسیار نچسب و تلویزیونی از کار درآمده است. تلاش فرهاد برای یافتن جعبه مورد نظر پروانه نیز بخش قابل توجهی از این اپیزود را تشکیل داده که متاسفانه با غلط های فاحش تصویری و منطقی همراه شده است. فرهاد به همه حاضرین در فرهنگسرا کارت ویزیت خود را داده است، اما در جریان جستجو برای یافتن جعبه خود به همه کسانی که کارت داده بود، زنگ می زند! یا در سکانسی که فرهاد جعبه را از آن مادر شهید دریافت می کند، جملات شعاری مادر درباره اینکه پسرش عاشق ایران بوده و او نیز عاشق پسرش و بازی بسیار بد و ابتدایی بازیگر این نقش، حس خوشایندی را که می توانست به بیننده در اثر پیدا شدن جعبه دست بدهد، به کلی نابود می سازد. در اثر تصادف فرهاد، جعبه به دست یک کارگر جوان مترو (نیما شاهرخ شاهی) می افتد و او نیز آن را به دختر قالیباف محله شان هدیه می دهد. کل این اپیزود در همین خلاصه شده و نشان دادن کارگر جوان در مترو که به حرف آن دو دختر مدرن و امروزی گوش می دهد و صحبت های او با دختر در کنار دار قالی (که با نورپردازی خوب استاد علیرضا زرین دست همراه است) تنها تلاشی بیهوده برای بالا بردن زمان این داستانک است، به طوری که حتی بازیگران مجال خودنمایی نیز پیدا نمی کنند. اپیزود مربوط به رابطه گلی، سرکارگر افغانی همان کارگاه قالیبافی و حاجی (رضا رویگری) نیز قدرت روایی چندانی ندارد و چنین آدم هایی را بارها و بارها در فیلم ها و مجموعه های تلویزیونی دیده ایم و آن قدر آشنا و تکراری هستند که به خاطر فشردگی زمانی داستان جذابیت چندانی برای بیننده ندارند. نصیحت های حاجی به شاگرد حجره اش، داریوش (یوسف تیموری)، مبنی بر اهدای این جعبه به کسی که واقعا دوستش دارد و تا به حال به او دروغ نگفته، هم بیشتر مناسب سریال های خانواده می باشد تا فیلمی از بدنه سینمای ایران (هر چند که این پیام های اخلاقی و تلویزیونی در فیلم های این روزهای سینمای ایران نیز موج می زند و به قاسم جعفری که خود محصول شرایط تلویزیون است، نباید چندان خرده گرفت). قضیه مربوط به داریوش و ارغوان (السا فیروز آذر) از آن اپیزودهایی است که می توانست بهتر از این باشد و قابلیت مانور داستانی بیشتر در آن وجود داشت. شاید اگر جعفری دو اپیزود قبل را حذف می کرد و به این داستانک بهای بیشتری می داد، فیلم از این حالت سطحی و شتابزده خود خارج می شد. اینکه داریوش و ارغوان (که در واقع نام اصلی اش زری است) در مدت آشنایی شان درباره خود به یکدیگر دروغ گفته اند (راستی این قضیه تداعی کننده فیلم های پیش از انقلاب فرزان دلجو و به خصوص "بوی گندم" او نبود؟)، دستاویز خوبی برای تعریف یک داستان فرعی مناسب به همراه معرفی شخصیت ها و موقعیت های نمایشی درست و حسابی بود که متاسفانه باز هم به دلیل تعجیل در روایت به هدر رفته است. جا گذاشتن جعبه توسط زری در تاکسی بهروز (حمید گودرزی) زمینه چنینی فیلمنامه نویسان برای پرت کردن تماشاگر در یک داستان دیگر است. حضور احمد پورمخبر با تیپ همیشگی اش در تاکسی بهروز، که پیش از این در توفیق اجباری نیز همان کاراکتر خود را در سریال ترش و شیرین تکرار کرده بود (استفاده از تیپ های تلویزیونی برای کشاندن مردم به سینما کم کم در حال بدل شدن به معضلی نگران کننده است) ، و بیانات شعاری ایشان در مذمت ولنتاین و ارج نهادن به اسپندگان بیشتر به یک شوخی می ماند و نیت سازندگان فیلم را به خوبی آشکار می کند.
ماجرای تصمیم بهروز برای آشتی با همسر سابقش، مژگان، نیز به خاطر عدم وجود خلاقیت در پروراندن چنین موقعیت روایی تکراری و بازی بد بازیگر مژگان به هدر رفته است و تاکید کارگردان و فیلمنامه نویس بر گره خوردن سرنوشت آدم ها در سایه جبر محتوم با سوار شدن پروانه در تاکسی بهروز نیز از این فصل و کلا از فیلم دردی را دوا نمی کند. اما جالب ترین و خنده دارترین بخش فیلم حضور گروهی خواننده در میان زباله دانی های پایین شهر برای ضبط کلیپی است که با هیچ وصله ای به پیکره فیلم نمی چسبد و تنها کاربردش برای خوش رنگ و لعاب کردن فیلم است. جعبه به دست عزت (ابوالفضل پورعرب) می افتد و از این جاست که فیلم کمی سر و شکل بهتر و واقعی تر به خود می گیرد. دیدن ابوالفضل پورعرب که زمانی ستاره سینمای ما بود و قابلیت آن را داشت تا به هنرپیشه ای ماندگار در حافظه تاریخی سینمای ایران بدل شود، در یک نقش خنثی و تک بعدی تنها تاسف بیننده را برای بازیگری به همراه دارد که قدر خود را ندانست. با تماشای این اپیزود که بخش بیشتری از فیلم را به خود اختصاص داده، به راحتی می شد دریافت که جعفری و نویسندگانش از ابتدا هم شیفته این فضای نمایشی خوب و جذاب بوده اند و تمامی آن زمینه چینی ها را کرده اند تا به این فصل برسند. ای کاش که از همان ابتدا جعفری قید این همه زرق و برق های سطحی را می زد و با دیدی رئالیستی همین داستانک را شاخ و برگی سینمایی می بخشید. در این فصل هدایت (حامد بهداد) در قبال خرید جعبه از عزت حاضر به بازی خطرناک سه گره (خوابیدن بر روی ریل قطار با دست و پاهای بسته) می شود. فضای قهوه خانه و شرط بندی آدم های حاشیه ای و مطرود این شهر بی در و پیکر، ادای دینی به آثار ناب سینمای خیابانی پیش از انقلاب و به خصوص اثر درخشان مرحوم فریدون گله- کندو- به نظر می رسد. البته بار اصلی این فصل بر دوش بازی خوب و حساب شده حامد بهداد است که نشان می دهد تنها بازیگر حال حاضر سینمای ایران است که انگ نقش های اغراق آمیز و غلو شده می باشد و ریزه کاری های آن را به خوبی بلد است. ضمن اینکه نباید از فیلمبرداری مثل همیشه نوآورانه علیرضا زرین دست به راحتی گذشت که فضای سرد، خاکستری و دهشتناک اطراف ریل راه آهن را به تماشاگر منتقل می کند. البته سکانس خوب خوایبدن هدایت بر روی ریل قطار هم با تاکید بیش از اندازه موسیقی و درگیری گل درشت و شبه فیلمفارسی میان طرفین شرط بندی آن طور که باید نمود نمی کند و حس تعلیق جاری در آن را خدشه دار می سازد. عشق هدایت به اکرم، خواهر رفیقش اکبر (رامین راستاد) ، بهانه ای برای دست به دست شدن جعبه است. در این بین نباید از بازی خوب رامین راستاد نیز گذشت که بار دیگر نشان داد یکی از بهترین و معدود گزینه های مناسب برای نقش های مکمل است.
جعفری این فضای واقع گرایانه، خشن و بی رحم را با گنجاندن کلیپی با صدای حامد بهداد و نمایش پرسه او در خیابان ها و حاشیه اتوبان به مسیر مورد علاقه خود هدایت می کند و تماشاگر در پایان از بستری شدن هدایت در همان بیمارستانی که فرهاد نیز به آن منتقل شده، در تعجب می ماند و این سوال برایش پیش می آید که پروانه در فاصله زمانی ظهر آن روز که در مقابل بیمارستان آتیه از تاکسی بهروز پیاده می شود، تا شب چه می کرده که وقتی پرسان پرسان به دنبال عشق اش به اورژانس می آید با جعبه همراه هدایت روبرو می شود؟ اگر فرهاد در آن بیمارستان نبوده، آیا بهتر نبود برای حفظ منطق روایی و زمانی داستان این موضوع به نحوی گفته می شد؟ و یا اصلا بهتر نبود اگر ظهر آن روز پروانه سوار تاکسی بهروز نمی شد که الآن مجبور به بهانه تراشی برای چنین اختلال آشکار زمانی و مکانی نباشیم؟
به هر حال مجنون لیلی اثری است از قاسم جعفری که دیگر با دیدگاه و شیوه کارش در سینما و تلویزیون آشنا شده ایم و نباید توقع بیشتری از او داشت. او می خواهد بیننده را سرگرم کند و راضی نگاه دارد و در بسیاری از آثارش در حد متوسطی به این هدف رسیده است. همین هم در سینمایی که بسیاری از فیلم هایش از گفتن یک داستان ساده عاجز هستند، چندان هم بد نیست. حداقل می توان به فروش خوب فیلم اکتفا کنیم که توانسته تماشاگران گریزان از سینما را به سالن های نمایش بکشاند. به هر حال چرخاندن چرخ اقتصادی سینما در این وضعیت بحرانی نقشی کمتر از تولید فیلم های ارزشمند و هنری ندارد. اما اگر بخواهیم صحبت های جناب کارگردان درباره هدفش برای شناساندن فرهنگ ملی و اصیل ایرانی را جدی بگیریم، باید گفت: "مقصود گیشه است! اسپندگان و ولنتاین بهانه است!"
منبع خبر : سینمای ما
 
جذاب، گرم و به دور از کلیشه (یادداشت جیمز براردینلی بر فیلم فروشگاه عجایب آقای ماگوریوم ترجمه: پیمان جوادی)



سینمای ما - کوچک‌ترین چیز ناراحت‌کننده‌ای که حتی باعث کمترین شرمساری درباره این فیلم که صرفا برای خانواده‌ها ساخته شده وجود ندارد. در واقع این فیلم را به نوعی می‌توان در ژانر فیلم‌های بابانوئل هم قرار داد. «فروشگاه عجایب آقای ماگوریوم» داستان یک اسباب‌بازی فروشی شگفت‌انگیز و مالک عجیب و غریب آن آقای ماگوریوم (داستین هافمن) است که 243سال از عمرش می‌گذرد. این آقای ماگوریوم 243ساله، علی‌رغم سن بالا و استثنایی‌اش، ظاهر و قیافه‌اش خیلی خوب مانده و از دو قرن پیش تا به حال مالک و مدیر این فروشگاه اسباب‌بازی فروشی بوده است. این فروشگاه پر از انواع اسباب‌بازی‌های عجیب و غریب است، از اسباب‌بازی‌های جادویی جاندار تا اسباب‌بازی‌های به ظاهر معمولی. آقای ماگوریوم انسان بسیار خوش قلب، مهربان و شوخ طبعی ست که هر روز باید با بچه‌ها سر و کله بزند. هجوم هر روزه بچه‌ها به فروشگاه روزهایی هیجان‌انگیز و جالب را برای او رقم می‌زند. اما آقای ماگوریوم بعد از دو قرن کار و تلاش و فعالیت، تصمیم به ترک جهان فانی گرفته. او مرگ را تجربه‌ای باشکوه می‌داند اما در عین حال نگران وضعیت فروشگاه قدیمی‌اش است. او به این نتیجه قطعی رسیده که تنها فردی که می‌تواند فروشگاه را بعد از مرگ او همچنان سر پا نگه دارد، مولی ماهونی (ناتالی پورتمن) است. مولی دختر جوانی ست که از دوره نوجوانی‌اش تا به حال در فروشگاه در حال فعالیت است و در حال حاضر نیز مدیر موفق و تاثیرگذاری برای فروشگاه محسوب می‌شود. مولی با آن موهای کوتاهش و تنها با 23سال سن آدم کم تجربه‌ای در امر مدیریت محسوب نمی‌شود اما احساس می‌کند که آمادگی پذیرفتن مسئولیت‌های بزرگ‌تر را ندارد. در واقع او در مرحله بحران جوانی به سر می‌برد اما چاره‌ای جز پذیرفتن آنچه رئیس‌اش از او می‌خواهد ندارد. اقای ماگوریوم علاوه بر پست مدیریت فروشگاه اصرار دارد تا مولی تنها وارث او باشد و تمامی مسئولیت‌های فروشگاه را یک‌جا بپذیرد. مولی در مقابل پذیرش یک‌باره آن همه مسئولیت اعتماد به نفس‌اش را ازدست داده و حال و روز خوشی ندارد. او در دوره نوجوانی پیانونواز موفقی بوده که بعد از حادثه‌ای که روی صحنه برایش رخ داد نواختن پیانو را کنار گذاشته و به همین کار فعلی‌اش روی آورده است. در ادامه داستان سر و کله یک حسابدار بدجنس (جیسون بیتمن) در فروشگاه پیدا می‌شود. این آقای حسابدار از سوی آقای ماگوریوم استخدام شده تا به حساب و کتاب‌های نامرتب فروشگاه در طول دو قرن گذشته رسیدگی کند و به نوعی عصای دست ماهونی باشد. اما بزودی مشخص می‌شود که حساب و کتاب‌های فروشگاه چندان مرتب نبوده و حتی خطر ورشکستگی فروشگاه را هم تهدید می‌کند. حتی در صورت حل مسائل مالی فروشگاه، مشکل نداشتن اعتماد به نفس مولی و چگونگی پذیرش مسئولیت‌های جدید از سوی وی مشکل دیگر آقای ماگوریوم و فروشگاه‌اش به شمار می‌روند که باید به نوعی حل شوند.
راوی و شاهد ماجراها و حوادثی که در فروشگاه اسباب‌بازی فروشی آقای ماگوریوم رخ می‌دهد پسربچه نه ساله‌ای ست به اسم اریک (زاک میلر). در واقع اریک با روایت‌هایش سعی دارد به بزرگترها یادآوری کند که آن‌ها کودک درون‌شان را به دست فراموشی سپرده‌اند. اما مشکل این‌جاست که اریک آن‌چنان که مدنظر فیلمساز بوده با فیلم چفت و بست نشده و زیاد به دل نمی‌نشیند. علاوه بر این، قصه اصلی فیلم تا حدودی تکراری ست که پیش از این در فیلم‌های دیگر هم دیده‌ایم. در واقع فیلم تهی از چیزی ست که در داستان‌های دراماتیک این چنینی به چشم می‌خورد ، مثل فعل و انفعالات و بده بستان‌های احساسی. البته با تماشای فیلم یک احساس خوب و مطبوعی به ما دست می‌دهد اما برای رسیدن به اهداف مورد نظر فیلمساز و برای تبدیل شدن به یک فیلم موفق به چیزی بیشتر از این‌ها احتیاج دارد مثل 20دقیقه ابتدایی فیلم. چگونگی استقبال تماشاگران از این فیلم نشان می‌دهد که «فروشگاه عجایب آقای ماگوریوم»فیلمی ست در قلمرو بچه‌ها که آن‌ها می‌توانند با خیالی آسوده و با لذت تمام همراه پدر و مادرهای‌شان یا عمو، خاله، عمه یا دایی به تماشای آن بنشینند.
فیلم تا زمانی‌که در فروشگاه عجایب می‌گذرد برای تماشاگران خسته کننده نیست. مقادیر زیادی جلوه‌های ویژه صوتی و تصویری در فیلم وجود دارد اما هیچکدام از اسباب‌بازی‌ها با وجود جلوه، رنگ و لعاب و سحرآمیزی‌شان برای بزرگترها چنگی به دل نمی‌زند. اسباب‌بازی‌ها و موجودات سحرآمیز داخل فروشگاه بیشتر یادآور «جومانجی» و «شبی در موزه» است. در واقع «فروشگاه عجایب آقای ماگوریوم» آن‌قدر که بر روی اسباب‌بازی‌های موجود در فروشگاه و فضای سحرآمیز و اتفاقات عجیب و غریب آن‌جا تاکید کرده به همان میزان از کاراکترها و شخصیت‌های اصلی داستان غافل مانده است. اما همین شگفتی‌ها و عجایب داخل فروشگاه باعث به چشم نیامدن ضعف‌های داستان فیلم در نظر تماشاگران شده است که حتی همین مساله کمک کرده تا شخصیت‌های دو بعدی و فاقد انگیزه هم آزاردهنده به نظر نرسند. خوش‌شانسی فیلمساز در این بوده که توانسته به طور همزمان از بهترین طراح صحنه (براندت گوردون)، بهترین طراح دکور (کلایو توماسون) و بهترین مدیر تولید (ترز پرس) استفاده کند. بازی بی‌عیب و نقص داستین هافمن در نقش آقای ماگوریوم یکی از مزیت‌های انکارناپذیر فیلم است. هرچند این نقش برای هافمن در نقش آقای ماگوریوم اسکاری در بر نداشت اما یکی از زیباترین و جذاب‌ترین کاراکترهایی ست که او موفق به خلق آن شده است. نقش او یادآور «ویلی وانکا» در «چارلی و کارخانه شکلات‌سازی» تیم برتون است، با نوعی تی زبانی حرف زدن، لکنت زبان و ادا اطوار خاص. در واقع کسی از بازیگر باتجربه و ماهری مثل هافمن انتظاری غیر از این ندارد. اما اگر ضعف‌های فیلمنامه برطرف می‌شد هنرنمایی هافمن هم بیشتر به چشم می‌آمد و می‌توانست نظر اعضای آکادمی اسکار را به خود جلب کند. ناتالی پورتمن هم با آن اشتیاق و انگیزه‌ای که از خود نشان می‌دهد بار دیگر خود را به عنوان یک بازیگر خوش آتیه معرفی کرده است.
«فروشگاه عجایب اقای ماگوریوم» نخستین تجربه زاک هلم در مقام کارگردان به شمار می‌رود که پیش از این به عنوان فیلمنامه‌نویس فعالیت می‌کرده است. معروف‌ترین کار زاک هلم در مقام فیلمنامه‌نویس، فیلم «عجیب تر از خیال» (مارک فارستر) است؛ یکی از بهترین فیلم‌های سال گذشته. فیلمنامه «عجیب تر از خیال» نام زاک هلم را برسر زبان‌ها انداخت و به عنوان یکی از اورژینال‌ترین و مبتکرانه‌ترین فیلمنامه سال‌های اخیر مورد ستایش قرار گرفت. «فروشگاه عجایب آقای ماگوریوم» علی‌رغم داستان تقریبا ضعیف و کاراکترهای دوبعدی‌اش، در مجموع فیلم جذاب، گرم و دلنشینی ست. آن‌چه که در داخل فروشگاه می‌گذرد آن‌قدر جذاب از کار درآمده که می‌توان ضعف‌های آن را نادیده گرفت و با لذت به تماشای آن نشست.

¤ نویسنده: ایمان روهنده

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
14143

:: درباره من ::

ورزش -فیلم و.....

ایمان روهنده
از درون سکوت از درون شب از دور دست لالایی به گوش می رسد روح ات را تسلیم کرده ای قلبت کامل نیست چرا که عشق آن را ترک کرد در تاریکی فرو رفت در حالیکه داغ شرم قابیل را بر خود داشت

:: لینک به وبلاگ ::

ورزش -فیلم و.....

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

باتن . براد پیت . بنجامین . فیلم خواننده . هالیوود . کیت بلانشت . کیت وینسلت .

:: آرشیو ::

بهار 1387
زمستان 1386

:: اوقات شرعی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::